یک روز در خانه دلم نشسته بودم . با یک خرمن اخم . با کلی گلایه
از خدا . ناگهان در خانه دلم را زدند من که عادت داشتم در را همیشه باز
کنم به روی همه و همه چیز ناگهان صورت معصوم کودکی را دیدم . گفتم :
نامت چیست و چه میخواهی ؟ گفت عشق.! ترسیدم . نه از اسمش از صورت
معصومش اینکه چه میخواهد . گفت :راهم بده جایم بده هر جایی که رفتم مرا
ازخود راندند . اشک در چشمانم حلقه زد اخمم به آه تبدیل گفتم من در کلبه
درویشی خویش فقط نان خشک دارم برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله
کند . گفت در را نبند من آمدم که پیش تو باشم . هرجایی نمیتوانم بروم .
نمی دانم چه شد ! دلم بحال صورت معصومش سوخت یا بخاطر دنیای سخته
و خانه شکسته دلم ، سوختم از معصومیت عشق و از صداقت صریحش .
به خانه دلم راهش دادم . صدای او صدای خدا شد . نگاهش نگاه خدا
، و صدایش لالایی او . هر شب کنارش خوابیدم . یک لحظه رهایش نکردم با
این که باز هم دلم شکست خانه ویران را ساختم مجبور بودم کودکی داشتم
که کوچک بود . هر شب از ترس فروریختن سقف بی پناه دلم اشک میریختم
دیگر خسته شدم از طوفانهایی که چه راحت خانه ام را فرو میریزند بر سرم .
آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم ریز شد. یک روز که در اینه نگاه کردم دیدم
، صورتم شبیه او شده است و او هر لحظه کوچک و کوچکتر ، وقتی فهمیدم
شبیه او شده ام که دیدم دیگر نیست . فکر کردم رفته است اما وقتی در
خیابان به کودکی رسیدم بویش را حس کردم ، وقتی دست پیر زنی را گرفتم
و از خیابان ردش کردم وقتی یک اسکناس 10 هزار تومانی به کسی دادم که
نه دست داشت نه پا حسش کردم اما وقتی به اسم تو رسیدم لرزیدم . هر چه
سعی کردند مرا از تو دور کنند نتوانستند .
دیگر همه صورت عشق را میشناسند . عشق سکوت میکند . فقط یک صدایی
به من گفت : چه قدرتی دارد ، عشق !
و من ویرانه دلم ، ویرانه تر از گذشته ، هر کاری میکنم عشق را از جانم بیرون
کنم نمیرود . انگار که تکه ای از وجودم گم شده بود و آن روز اگر در را باز
نمیکردم شاید میرفت و دیگر بر نمیگشت و دیگر روز دیگری نبود .
اکنون سرو پا خیسم . عرق شرم میریزم . از پروردگاری که بزرگترین قدرتش
را به من بخشید .
عاشق برای نا ممکن ها ممکن است . عاشق برایش حرف ها مهم نیست
عاشق ، همیشه عاشق کسانی است که عاشقش هستند . عاشق ، همیشه
پایدار است . عاشق ، بی چون و چرا عشق می بیند . بی چون و چرا و تنها
دوستداران معشوقش را کسی می بیند که از ته دل دوستش داشته باشند .
به خودم افتخار میکنم . دیوار خانه ام را ریختند ، بر سرم بد خواهی ریختند
اما چیزی که مرا نگه داشته است فقط قدرت عشق است .
برای راه گم کرده ای آرزو میکنم که چون من عاشق باشد . عشق متعلق به
یک نفر نیست که اگر رهایت کرد بگویی عشق فقط یک بازی است . عشق
درون آدم است . و چون دایره ای بی انتها بزرگ و بزرگتر میشود و سمت بی
نهایت میرود .و سرانجام به خالقت گره میخورد .
وقتی می فهمند عاشق هستی ، تو را میشکنند که قدرتت را بگیرند . عاشق
نیستند که بدانند عشق خودش بادیگارد عاشق است . عشق قدرت دارد
باورش کن نه بازی اش ده !
الهه فاخته
داستان عشق
از کتاب عاشقانه هایی از جنس همدردی
سایت رسمی الهه فاخته عاشق ,خانه ,صورت ,الهه ,کودکی ,میکنم ,الهه فاخته ,صورت معصومش منبع
درباره این سایت